مادر
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
(( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، اما من به این کوچکی و بدون
هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟))
خداوند پاسخ داد : ((از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در
نظر گرفته ایم .
او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . ))
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!!!
اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم
و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند
و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد
و شاد خواهی شد
کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند ،
وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فــــرشــــتـــه تو ،
زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمنه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو
یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .
کودک با ناراحتی گفت : وقتی که می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت (( فــــرشــــتــــه ات دستهایت را در کنار
هم قرار
خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ))
کودک سرش را برگرداند ، شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند ،
چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟
فــــــرشــــــتــــــه ات از تو محافظت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم
شما را ببینم
ناراحت خواهم بود .
خداوند لبخند زد و گفت : فـــــــرشــــتــــه ات همیشه درباره من با تو
صحبت خواهد کرد
و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ، گرچه من همیشه در کنار تو
خواهم بود .
و در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شود .
کودک دانست که باید به
زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید :
خدایا من باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فـــــرشــــتــــه ات را به من بگو ؛
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : (( نام فــــــرشـــتـــه اهمیتی ندارد
و به راحتی می توانی او را مـــــــــــادر صدا کنی